به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد سياهي شب همه جا را پوشانده
بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستاره ها پشت انبوهي از
ابر پنهان شده بودند . كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي
كه چيزي به فتح قله نمانده بود، ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر
چه تمامتر سقوط كرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس،
تمامي خاطرات خوب و بد زندگي اش را به ياد ميآورد. داشت فكر ميكرد
چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور
كمرش حلقه خورده و وسط زمين و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن
لحظات سنگين سكوت، چاره اي نداشت جز اينكه فرياد بزند:
“خدايا كمكم كن”. ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه
ميخواهي ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فكر ميكني ميتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها كسي هستي كه ميتواني مرا نجات دهي.
- پس آن طناب دور كمرت را ببر
براي يك لحظه سكوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت
با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده يك كوهنورد را پيدا كردند
كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود در حاليكه تنها يك متر با زمين
فاصله داشت!!
نظرات شما عزیزان:
زهرا 
ساعت18:30---29 خرداد 1392
عزیزم وبلاگ شما خیلی جالب بود انشاالله خدا اون طفل معصوم رو شفا بده الهی آمین
|